این روزها باید یاد بگیری چیزی نگویی اگر تنها کسی بودی که از کوپه قطار برای نماز پیاده شدی و بقیه با لبخندی (بخوانید پوزخند) روی لب نگاهت کردند. باید یاد بگیری چیزی نگویی اگر بقیه به تمسخر نگاهت کردند وقتی در مهمانی خانوادگی چادر سرت کرده ای. باید یاد بگیری چیزی نگویی وقتی درشتی بارت کردند به خاطر چادر سر کردن در گرمای تابستان. باید یاد بگیری حرفی نزنی وقتی مواخذه ات کردند به خاطر حساس بودن روی خمس مالت که: "اینهمه فقیر هست چرا خودت بهشان کمک نمی کنی؟ مطمئنی که آنهایی که خمس می گیرند درست استفاده اش می کنند؟ چرا اینقدر ساده ای؟" من ساده ی امل دهاتی در طول روزها بر اثر فشارها و حرف ها و نگاه ها مثل فنر جمع می شوم تا به جایی برسم که دیگر نتوانم این همه فشار را تحمل کنم و احساس کنم شاید من اشتباه می کنم اینجور وقت ها به دوستی هم رنگ و هم فکر پناه می برم. حتی اگر کیلومترها دورتر باشد بهانه ای جور می کنم برای دیدنش و رها شدنم.

در این چند سالی که به همت دوستان نشست برگزار می شود احساس می کنم همان یکی دو روز در سال بهترین کمک برای تجدید قواست برای زندگی و برخورد با کسانی که ما را - و شاید من را - به چشم آدم هایی متفاوت و گاه ساده لوح می بینند. به هر قیمتی خودم را می رسانم تا باور کنم هنوز کسانی هستند که مثل من یا حتی بهتر از من فکر و زندگی می کنند.